در روز های تولدم
دلم شور میزند
اسفند امسال از همه ماه های عمرم
طولانی تر دوید
و سپیدی زمستان، دامن بهار را گرفت
من در بستر مخملی برف به دنیا آمدم
در مرزی ترین روزهای زمستان و بهار
من سالها از عرض جغرافیایی عقب مانده بودم
اما چرخه حیات هنوز سالم بود
سالها از پس هم شناور بودند
و من پیراهنی بلند از آرزوهایی رنگارنگ
به تن داشتم
اما ساعتها همیشه عقب می مانند
چه مسافتی را باید می رفتم؟
این مسافتی را که پیموده ام
چقدر مرا بزرگ کرده بود؟
ولی منکه هنوز بزرگ نشده ام
همه محدوده گرد زمین برای من
دستهای تو بود مادر
و سایه کلمات نامفهوم لالایی با صدای تو
اما در ظهور چشم های عاشقت
من معجزه وار
راز خلقتم را کشف کردم...
زهراسادات قاسمی