اینبار جاده بود ولی پا نداشتم
دل بود تا شروع کند نا نداشتم
در انزوای خاطره های همیشگی
حتی برای روح خودم جا نداشتم
دنیایی از ترانه سرودم ولی چه سود
یک بیت مثل روی تو زیبا نداشتم
غربت بهانه بود .. بهانه که عشق بود ؟
شوقی برای لذتم اما نداشتم
با اشتیاق گندم و عصیان به قصد تو
کاری به کار آدم و حوا نداشتم
گفتی برو ، برو به امان خدا ولی
جز تو عزیز من که کسی را نداشتم ...
زهرا سادات قاسمی
سکوت سبزی دارم
که در آخرین ثانیه های پاییز جا مانده است
دلهره هایم بوی دود می دهد
سرما به روی گونه ام رنگ می بازد
و من در امتداد لحظه های خاکستری رنگ
به دنبال گرمایی از جنس نگاه
مات و مبهوت به قاب خالی دستهایت می نگرم ...
یادت هست گفته بودم
هنوز هم خیلی صبورم
که برایت اتار دانه میکنم
اما دیگر
نه یلدا و انار
نه انار و علاقه
نه این خاطرات مبهم پاییز ...
خاموشت کردم ....
زهرا سادات قاسمی